وای بر این ذهن حراف و مشاور جهنم پرکن که هر چه می کشیم از گوش دادن به صداهای این شیطان درونمان است. او که ابزاری صرفاً برای راحت تر زندگی کردن و عامل ارتباط بین روح و جسم خاکی ماست، دیربازیست که همه بود و نبودمان شده و فرمانروای مطلق درونمان گردیده و نفس سرکش را بر ما پیروز کرده، همه چیزمان را زیر سوال می برد. بدون علت نیست که بزرگان دین از مبارزه با آن به جهاد اکبر یاد کرده اند. بله من در حال باختن جهاد اکبر بودم. تصميم جدي بود و عزم و اراده آهنینم زنگ زده بود و در حال فروپاشی بود. بی حوصله وارد سالن عباسیه هیأت شدم و سلامی کرده به سوی جای همیشگی خود روانه شدم. حوصله احوال پرسی و جواب گفتن به سلام دیگران را هم نداشتم. چون هفت سال بود که مدام هر چهارشنبه به آنجا می رفتم و خوب ظاهراً هم بسیار فعال و تلاشگر جلوه می کردم. احترامی نسبی در بین جمع به من گذارده می شد ولی کافی نبود، من نیاز به مطرح تر شدن داشتم به تشویق و تقدیر شایسته این همه تلاشم (خودم چند هزار برابر آنها را بزرگتر می کنم). خلاصه در جمع حواسی پرت منتظر شروع ذکر بودم. با خاموش شدن چراغ ها و اجرای سرود خادمین مراسم آغاز شد: من گدایم گدای ابوالفضل، می کنم جان فدای ابوالفضل، زنده ام با ولای ابوالفضل ... با خواندن این ابیات که به صورت سرودی گرم و صمیمی و خالصانه اجرا شد یکدفعه احساس آرامش کردم: من دارم فریاد می زنم زنده ام با ولای ابوالفضل. یا ابوالفضل، پس از چه می ترسم؟ با شروع ذکر رفتم تو حس خودم ولی ذهنم در فواصل ذکر دوباره نوار خود را می گذاشت: "حالا هی ذکر بخوان، نان و آبت، کار و بارت، کیف و حالت همه به راه شده، هی ذکر بخوان." در این تناقضات بودم که ناگهان احساس کردم از پشت سر نیروی گرمای عجیبی بر بدن من در حال تابش شد. حس غریب سوختن و گرم شدن ولی از نوع خوبش و نه عذاب آورش. تمام افکار و صحبت ها به ناگهان غباری شد و سکوت برقرار شد. برگشتم در تاریکی تعداد زیادی پشت سر من نشسته بودند و ذکر می گفتند. نفهمیدم این حضور از کجا آمد ولی شرمنده و عرق کرده و آرام و مشتاق به دیدن منشأ این تابش بودم. با پایان ذکر وقتی چراغ ها روشن شد به پشت سر خودم نگاه کردم. اکثر مردم با لبخند به من و تکان دادن سر به من عرض ادب می کردند. انگار من در حین ذکر کار خاصی کرده بودم یا نوع اجرای ذکرم برایشان جالب بود. پس از قدری جستجو ناگهان با چشمانی پرقدرت، نافذ، گرم و صمیمی در انتهای سالن چشم در چشم شدم. وای بر این نفوذ. من خودم دوره های هیپنوتیزم و هزار جور قدرت های برتر و رمز موفقیت و مثبت اندیشی و امواج و ... را هم گذرانده بودم و هم پنج سالی بود که آموزش می دادم ولی حتی یک ثانیه هم قدرت نگاه کردن به آن چشم ها را نداشتم. هزاران پیام در عرض یک ثانیه بر من ارسال شد ناخودآگاه.
بله چند بار از دور ایشان را در مجلس دیده بودم. نور مطلق، بی تکلف و ادعا، ساکت و خندان در گوشه مجلس می نشستند. ولی البته یک بار خاطرم بود که ایشان وقتی خطیبی میهمان در مجلس سخنرانی می کردند و از یهود می گفتند و فرق عشق و دوست داشتن، در جایی از صحبت هایش گفتند عشق با دوست داشتن فرق می کند. مثلاً یهود عاشق خداست و برای همین خدا را برای خود می خواهد و بقیه را دشمن می داند. ولی ما مسلمانان خدا را دوست داریم و از دوست داشته شدن خدایمان توسط دیگران ناراحت نمی شویم که ناگهان صدای پرقدرت ایشان را شنیدم که فرمودند: "آقا یهود هیچ وقت عاشق خدا نیست و اصلاً عشق را نمی داند. عشق را به آنها نسبت ندهید، خدای ناکرده ترویج انحراف می شود." خطیب هم حرف های خود را به موقع اصلاح کرد و از ایشان پوزش خواست. آری از آن موقع من برای ایشان احترامی مضاعف قائل شدم و مشتاق دیدار مجدد و گفت و گوی نزدیک بودم. آن نگاه گرم و اشعه تابیده شده نیز این شوق و ذوق دیدار را دوچندان کرده بود. ميل به عرض ادب و دانستن نظر ايشان که از مردان راه طريقت بودند در خصوص خودم،مرا به سوي ايشان کشاند. با لبخندي طي مسيرم به سويشان را نظاره مي کردند. دو زانو جلوي ايشان نشستم و عرض ادب کردم و مانده بودم که چگونه بپرسم نظرشان درباره من چيست و آيا راه را درست رفتم. دودل بودم برخيزم. ذهنم از درون تاريکي ندا مي داد چه مي خواهد بگويد، چگونه مي تواند مقام منزلت و تلاش هاي تو را در زماني کوتاه پاسخ دهد. اصلاً بدون شناختن تو چه پيامي مي تواند برايت داشته باشد؟ مگر مي شود؟ که ناگهان ايشان دو دست پرصلابت و مبارک خويش را بر شانه هاي خسته و فرسوده من نهادند. داغ تر از همه زمان هاي زندگيم شدم. درون چشم هاي من خيره شدند و فرمودند: "ما شما را زير نظر داريم، خدا حفظتان کند، شما از جان خود مايه گذاشته ايد، اجرتان با سيدالشهدا باشد انشاء...، جوانان به شما نياز دارند، برقرار باشيد و شادمان" من گيج و منگ با چشماني اشک بار تعظيمي کردم و بلند شدم. زير نظر دارند، مي دانند، درک مي کنند. وقتي کسي 51 سال نماز شبش ترک نشده و وجودش نور مطلق است و پرنده آسمان اعتقاد است مرا مي فهمد، مواظب من است و ناراضي نيست، وقتي انسان کاملي نقايص مرا ناديده مي گيرد، اندک همت مرا براي خوب بودن درک مي کند، پس درست رفته ام،درست قدم برداشته ام. خيالم راحت شد قدم بلندتر شد و چشمم بازتر، گوشم شنواتر،ذهنم خاموش تر. با خود گفتم باز هم نزد ايشان خواهم رفت و بيشتر و بيشتر خواهم آموخت. چرا که نه، چرا نبايد از حضور بزرگان حاضر در صحنه زندگيمان استفاده ببريم؟ چه مانعي براي شاگردي و آموختن وجود دارد؟ تا هفته بعد در شوق ديدار مي سوختم. وقتي وارد مجلس شدم خبر را شنيدم. حضرت آيت الله شيخ هادي مقدس از هفته گذشته به کما رفته بودند. سرم به دوران در آمد. "براي ايشان دعا کنيد" و آري آنچه نبايد بشود شد. پرواز به سوي عرشيان، پيوستن به محضر سالار شهيدان، رفتن و زمين را از نور خود خالي کردن. ايشان به ملکوت الهي و بارگاه قدسي شتافتند. شکر که قبل از سفر دل سوخته مرا درمان کردند و قلبي پرقدرت و اميدوار به خدمت را جايگزين ساختند. ايشان با گوشي به دور از قضاوت،تمسخر،سرزنش و تحقير و توهين به پويش من کمک کردند. آري امروز من از هيچ کس و هيچ گروه و هيچ حادثه اي سرد و غمگين يا برافروخته و سوخته نمي شوم. گويي ذهنم رام شده آرام و مطيع، زياد نمي گويد و کم تلاش است. فقط مواقعي که خود مي خواهم نظري مي دهد و ديگر هيچ. خدا حاکم بر درونم است و نور، جريان حيات بخش وجودم. آري ميراث آن مرد خدا برايم نورخواري و بالندگي است تا هستم. يادش گرامي و ناميرا. زير نظرم و مورد تاييد. اينکه ايشان از کجا مي دانستند سوال من چيست و دردم کجاست و راهم چه بوده معجزه تابيده بر قلب و زبان ايشان است و از کرامات سپه سالار شور و وفا و نور دل حيدر حضرت سقا. این ذوق و سماع ما مجازی نبود وین وجد که حال ماست بازی نبود با بی خبران بگو که ای بی خبران ...بیهوده سخن به این درازی نبود برقرار باشيد
مدیرمسئول سایت اکشف کربی 133 خادم العباس دکتر کاوه ذوالفقاری |